آخرین صاحب لوا
دستش می لرزید . کارد و سیب را به زور در دستانش قرار می گرفت زیاد حرف نمی زد جز در حد معقول، پیر و جوان مبهوتش بودند و با چشمهایشان حرکاتش را تعقیب می کردند دلش می خواست از آن همه آدمی که دور و برش را گرفته اند فرار کند وبه یک مکان آرام و ساکت به دور از نگاه های عجیب و غریب پناه ببرد در فکر راه چاره ای برای رهایی از مخمصه بود که انگار چاقو هم امانش نداد دستش برید،نگاه ها حساس تر شد مگر چه گناهی کرده بود؟چرا همه ی بدبختی های عالم مال او بود؟مگر خدا فقط یک بنده برای آزمایش دارد؟چرا من؟برای دو دقیقه با خود عهد کرد هیچ نگوید و فقط نعمت هایش را بشمارد: خدای قادر،مادر مهربان پدر دلسوز، هوش بالا، ثروت .......... شمرد و شمرد وقتی دید تمام شدنی نیست شرمنده شد ،دلش از ناسپاسی هایش گرفت بغضش ترکید و همان جا جلوی مردم به سجده رفت و از این که به خاطر پای لنگانش کفر نعمت کرده بود از خدا طلب بخشش خواست